نگارجوننگارجون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

✿خاطرات نگــــــــاری ✿

نگار خانوم شیرینم و (مهد کودک)

1395/7/5 0:34
نویسنده : ✿ ماMے jوטּ✿
1,762 بازدید
اشتراک گذاری

سلاااام نگار جون مامانی 

آخ که من به قربون شیرین کاریها وشیرین زبونیات

ماشالله خیلی خانوم شدی این روزا

با برادرت خیلی رفتارت خوبه 

خیلی خیلی دوسش داری و بهش وابسته ی

قربانت بشم که اینقده مهربونی 

عزیز دلم چند ماهی هست که اسمتو نوشتیم 

مهد کودک نزدیک خونه مون میلان پشتی

ولی میگفتن که جای خالی ندارن فعلا پره

ماهم تلاش کردیم فقط به همین مهد بشه بری

چونکه خیلی نزدیکه....یه 8 ماهی طول کشید

بلاخره نامه آمد که باید از اول برج 9 (September) بری

یه لیستی هم داد که باید برات مقداری خرید هم میکردیم

بلاخره دو روزی قبل مهد رفتیم خریدیم 

که لیست شامل

بلیز شلوار ورزشی ،کفش ورزشی

کیف ورزشی

لباس بارانی با چکمه بارانی

کفش پارچه یی  داخل سالن مهد بپوشی

نصف اینارو از فروشگاه خریدم 

بقیه شم اینترنتی سفارش دادم

اولین روز مهد کودک فرا رسید و بردیمت 

خیلی خوشحال بودی و ذوغ کرده بودی

البته با بچه ها یکم غریبه گی میکردی

خوب روز اولت بود...😄 حالا حسآبی یخات آب شده

 بعد اینکه ما آمدیم اصلا پشت سرمون گریه نکردی

خانومم خوشکلم حالا از ساعت 8 صبح تا12 ظهر میری مهد

دوستایی جدید پیدا کردی

خیلی هم راضی هستی وعلاقه داری

معلمت هم خیلی ازت راضی بود باهاش حرف زدم 

گفت دختر خوبیه  همش تلاش میکنه برای زبان یاد گرفتن

مهربونه خنده های قشنگی داره 

باصدای خیلی بلند قهقهه میزنه که خنده مارو هم درمیآره😁😁

ووووو خلاصه ....

اینکه این روزامون پره از روزهای شیرین مادر دختری 

باهمدیگه خونه مرتب میکنیم داداشی رو میشوییم

بازی میکنیم نقاشی میکشیم بازی میکنیم

باهمدیگه فیلم نگاه میکنیم و خوراکی میخوریم

قهر های کوچولو میکنیم و بعدم آشتی های خوشمزه 😊👭

 بغل بغل ماچ مآاااااااچ 

دیگه چی از این بهتر

بعضی روزها به باباییت میگم کاش زمان به همین جانگهداشته بشه

آخه وقتی فکر میکنم منم این روزا رو با مادر کم داشتم

یه دونه دختر بودم خیلی بهم وابسته بود 

یه روز نبود که ازبیرون بیاد دست خالی برگرده و برام چیزی نیاره

و چقدر زود گذشت روزای قشنگ مادر دختریمون

زود عروس شدم 15 سالگی

بازم راضی بودم هر روز خونه همدیگه میرفتیم

این جوری هم دو سالی بیشتر طول نکشید

ازهمدیگه دور شدیم ما امدم اینجا المان و فرسخها ازش دورم

بعضی وقتها مادرم میگن که خیلی دلم قوی بوده که 

تاحالا دوام آوردم.. یک دختر داشتم چندتایی نبودین که دلم گرم باشه

چی بگم حالا هم دلمونو خوش کردیم به اینکه 

چند روز در هفته همدیگرو پشت گوشیها ببینیم مجازی...

بازم قنیمته خداروشکررررر (خداتنشونو سالم نگهداره )

منم الحمدلله خیلی راضیم ازهمه چی از همسرم دختر پسرک شیرینم

میترسم شما بزرگ بشینو این صمیمیت بینمون نباشه خدای نکرده

مثل حالا دوست نباشیم باهمدیگه 

یا اینکه ماهم ازهمدیگه دوربشیم

چی میدونم 

بعضی وقتها این فکرها ازارم میده 

دخترکم کار اشتباهی میکنی بهت میگم کارت درست نبوده 

 میگی باشه مامانی جانی ناز وحرفمو گوش میکنی

واقعا چقدر معصومی چقدر نگاهت معصومه

دختر کم زمانی که بزرگ شدی

و من پیر شدم یادت  باشه 

اون زمان بیشتر از حالا به محبتت نیاز دارم 

مهرتو ازم دریغ نکنی که من طاقت اون روز رو ندارم 😟

{{فدایی تو مامانیت }}

 

 

پسندها (3)

نظرات (1)

سیما
7 مهر 95 15:07
آفرین به نگار جون که دیگه واسه ی خودش خانومی شد و میره مهد/ نگار جون عکسات هم خیلی خوشگله خانوم گلی
✿ ماMے jوטּ✿
پاسخ
ممنووووووون