نگارجوننگارجون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

✿خاطرات نگــــــــاری ✿

تابستون 1396

1396/6/18 3:53
نویسنده : ✿ ماMے jوטּ✿
895 بازدید
اشتراک گذاری

اغاز میکنم با نام خدای یکتا وبی همتا..،،

نگارم 

دخترک زیبارویم

فرشته 4ساله و 9ماهه ام 

سلااااام

بازم امدم وبت 

دوست کوچولویی من

این روزا سخت مشغولم

مشغول تو و داداش کوچولوت

وقت نمیکنم زیاد بیام نت

شبا دلم هوایی اینجا رو میکنه

شوما تخت خوابیده این

و من یکم خلوت میکنم

دوست دارم اینکه بیام و ازت یکم بنویسم

از خانومیت بگمم

از مهربونیت بگمم

و اینکه ازت عذربخوام

ازینکه بعضی مواقع کم صبر میشم

ازینکه در مقابل خطاهایی کودکیت 

زود از کوره در میرم 😌😌ولی ته دلم میمیرم برات

حرف زدنامون..!!😍

ووووو

از چیزای خوب بنویسم

ازینکه باهم میشینیم و در مورد خواسته هات میگی

ارزوهای در حد داشتن فلان عروسک و فلان اسباب بازی 

و منم قول دادنو خریدن 

و تو هم غرق در خوشی و شادی

انگاری دنیا رو تصاحب کردی

رفتار خواهرانه و مهربانانه ات ..!!

ازینکه چه خوب با داداشیت بازی میکنی بگمم

و خیلی خوب بلدی سرشو گرم کنی با وسایلت

......

فرشته کوچکم ..!!!

هر روز شاهد قد کشیدنت هستم 

روز به روز داری بیشتر خانم خانما میشی

میری جلو ٲینه 

از گیسوانت ک بسته است ی دسته جدا میکنی

صاف میریزی کنار صورتت

میایی جلوم ژست گرفته دست ب کمر 

میگی خوشکل شدمم مامانی جان ناز ناز

اونموقع منمو ی عالمه احساس مادرانه 

که میمونم اون لحظه 

کدومشو نثارت کنم

بغلت میکنمو میگم 

الهی فدات بشه مامانی جان ناز نازت

تو بهترینی خوب من زیباترینی  

،،،،،،

سفر نوشت...!!!

فرشته کوچکم 

مامانیت 

مامانیش و باباشو شش ساله ندیده بود

همین ماه قبل تعطیلات تابستونی امسال

باهمدیگه چهارتاییمون رفتیم 

بلاخره دیدیمشون یونان

هر چقدر بنویسم چقدر اونجا بهت خوش گذشت کمه

خونشون ب بهترین جا و مرکز شهر

سر کوچه شون میخورد ب دریا 

کنار دریا رستورانتها و پارکها برای بچه ها

هر روز روزی سه چهار مرتبه یا مامان بزرگ 

یا همراه بابا بزرگ 

یا همگی باهم میرفتیم

جاهای دیدنی زیادی هم داشت و رفتیم

خییییلی خوب بود

حال مامان بزرگ بابا بزرگتم

اون روزا خیلیییی بهترتر بود ماهارو دیدن

هر لحظه میگفتن خدایا من خوابم یا بیدار😮

خدا از اسمونا دوتا فرشته کوچولو اورده خونه ما

از پنجره انداخته داخل و رفته😀😀😛

پانزده روزی بودیم 

و امدیم خونه مون بخاطر مدرسه بابایی

دوهفته بیشتر تعطیلی نداشتن

مهد کودکت

واز مهد کودکت بگمم

علاقه زیادی ب مهد داری

باوجود تنبلی کردن و بسختی جداشدن از رختخواب گرم 

و از خواب شیرین صبحگاهی گذشتن 

بازم دوست داری بری هر روز ،،

بابایی صبح میبرن

منو داداشی ظهر دنبالت

الان دو روزه مهد کودکت شروع شده قبلیه رفته 

ادرشو تغییر داده رفته دورتر

به جاش ی مهد جدید امده

با معلم های جدید و خیییلی مهربون 

و دوستای نازو با ادب مثه خودت 

که خیلی هم دوسشون دارررررری

خداروشکر حالمون خوبه 

همه چی خوبه

فقط ی مشکله ..!!!😟

هر کاری میکنم فارسی یاد نمیگیری 

و هیچ علاقه ی نشون نمیدی

فقط رجوع کردی ب زبان المانی یا انگلیسی

برنامه کودک فارسی هم ابدا 

دوست نداری ببینی برات خسته کننده است

نمیدونم چیکار کنم ،، نگرانم یاد نگیری

اونموقع قرانکریم رو چجوری بهت یاد بدم

باید خییییلی سعی و تلاش کنم 

معلم زبان فارسی هم ک اینجا نیست

دیگر اینکهههههههه

فعلا هیچ..

 بازهم خواهم امد 

با اتفاقات جدید

و اینک مروری بر تصاویر این مدت

پسندها (8)

نظرات (3)

مامان صدرا
26 شهریور 96 22:44
😙😚خوش بگذره جیگر طلا خنده ات انشالله همیشه از ته دل😗😍
✿ ماMے jوטּ✿
پاسخ
مرسی عزیزمممم 💋💋💋💋💋
🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸🌸محجوب بانو 💖 آقا ســید🌸
17 فروردین 97 2:29
سلام عزيز دلممممم
چ شيرين نوشته بودي از شيريني هاي عسلكتتتت 😍😍😍
الهييييييي هميشه خوووووش باشين خواهركم 😍😍🌸☘️🙏🏻🌹🌹
✿ ماMے jوטּ✿
پاسخ
مرسی عزیزدلم 😍😍😘😘
❤فاطمه جون❤❤فاطمه جون❤
23 خرداد 97 12:44
عزیزممم🌸 خدا حفظش کنه براتون🌻 راستی خوشحال میشیم به وب ما هم سری بزنید🌸 منتظریمممم🌻 ما شمارو دنبال کردیم🌸 اگه خواستین دنبالمون کنین🌻 با تشکر🌸 🌸🌸🌸🌸 🌻🌻🌻 🌸🌸 🌻 🌸🌸 🌻🌻🌻 🌸🌸🌸🌸