مهاجر چیست؟؟؟
سحرگاهی زبازیگاه طفلان کودکم باچشم تربرگشت
وبابغضی که بودش درگلوپرسید بگوو بابا...مهاجرچیست؟؟
دشنام است ؟ یا نام است؟
ازآن پرسش دلم لبریز یک فریادخونین شد
ومرواریداشکی ازکنارچشم من بی پرده پایین شد
ولی آهسته چشمم رابه پشت دست مالیدم
ودرذهنم برای آنچنان پرسش جواب نغز پالیدم
بدوگفتم : ببین فرزند دلبندم!!
تومیدانی که میهن چیست؟ بگفت آری،
توخود روزی به من گفتی
که میهن خانه یی اجداد راگویند
زدم بوسه به رخسارش وغمگینانه افزودم
اگر دریک شب تاریک
مشتی دزد و رهزن، خانه یی بابات را سوزند
وهرسو آتش افروزند
وتو از وحشت دزدان برون آیی
وشبهارا برویی سنگفرش مردم دیگربیاسایی
مهاجرمیشوی فرزند مسافرمیشوی دلبند
سرشک تازه یی چشمان فرزند مرا تر کرد
و اندوهی روانش را مکدر کرد
و آنگه گفت : دانستم ،مهاجرآدم بیخانه راگویند
ومن مصراع شعرساده اش را ساختم تک بیت
و در زیر لب افزودم نکو گفتی عزیز من
مهاجرآدم بیخانه راگویند
مهاجرقمریه بی لانه راگویند