نگارجوننگارجون، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

✿خاطرات نگــــــــاری ✿

مهاجر چیست؟؟؟

سحرگاهی زبازیگاه طفلان کودکم باچشم تربرگشت وبابغضی که بودش درگلوپرسید بگوو بابا...مهاجرچیست؟؟ دشنام است ؟ یا نام است؟ ازآن پرسش دلم لبریز یک فریادخونین شد ومرواریداشکی ازکنارچشم من بی پرده پایین شد ولی آهسته چشمم رابه پشت دست مالیدم ودرذهنم برای آنچنان پرسش جواب نغز پالیدم بدوگفتم : ببین فرزند دلبندم!! تومیدانی که میهن چیست؟   بگفت آری، توخود روزی به من گفتی که میهن خانه یی اجداد راگویند زدم بوسه به رخسارش وغمگینانه افزودم اگر دریک شب تاریک مشتی دزد و رهزن، خانه یی بابات را سوزند وهرسو آتش افروزند وتو از وحشت دزدان برون آیی وشبهارا برویی سنگفرش مردم دیگربیاسایی مهاجرمی...
29 دی 1393

کریسمس 2014

ن گاااارجوووووونم سلام قندو عسلم  سال جدیدت مباااازک عزیزم امسال سومین کریسمس زندگیته اولین سال یه ماهت بود دومین سال 1 سال و1ماهت بود نشد بریم بیرون برای جشن وترقه بازی  گفتیم میترسی کوچولویی...ولی امسال دیگه با اسرارمن رفتیم وسط شهر برای ترقه بازی حالا تو هر خیابان ومیلانی گروه گروه بچع ها داشتن مسابقه میزدن چه صفایی داشت منکه حسابی هیجان زده شده بودم یهومتوجه توشدیم ترسیده بودی درصورتی که ازقبل اشنات کرده بودم  به ترقه وسروصدابوسیله  چند کلیپ....ولی بازم ترسیده بودی بابا جونی گفتن خانومی فرار کنیم که نگار ترسیده چون الان 10 دقیقه  به12 شب مونده 12 همه شهر اتش بازی شروع میشه و ...
13 دی 1393

خاطرات 2س22 روزگیت درساعت 2:22دقیقه

گل دخترم سلااااااامممممممم  الان دقیقن 2 سال و 22 روزه شدی وساعت2 و22 دقیقه س که شروع کردم خاطراتتو برات ثبت کنم  گفتم دیگه این تاریخ تکرارنمیشه بهترین زمانه برای ثبت کردنش خووووب شروع کنم ....ازکوجا بگم ازچی شرووووع کنمممم  آهاااااااااااااا...★♥♡♥♡★ اول اینکه خیلی برف اووووومده خیلی زیاااد  وشما سال قبل کوچولو بودی  و زیاد اینچیزا رو نمیفهمیدی صبح که ازخواب پاشدیم بابایی متوجه شدن که یه عااالمه برف اومده وبردنت پشت پنجره واونارو نشونت دادن چشات گردشده بود ازتعجب  خیلی برات جالب بود گفتیییییی   این تیههههههه(چیه؟؟؟) گفتیم این برفه عزیزم  ...
7 دی 1393

خاطرات 2سالگیت

سلااااااام مامانم،خوشکلم،عســـــلـــــم خوبی؟؟؟؟؟  2سالگیت مبارک مامانی .... ماشالابزرگ شدی خانوم شدی باهوش شدی مرتب ومنظم شدی عزیزم   دیگه هرچه بگم کم گفتم خوشکلم.... مثلا غذاتموم میشه سریع دستات میره بالا ومنتظری تاباباجونی دعاروشروع کنن دعاتموم میشه سریع پامیشی به جمع کردن ظرف وظروف . خوراکیها ونوشیدنیهاروبدون اینکه من بگم میزاری تویخچال   دیگه کم مونده ظرف هم بشویی اینکه هرکاری میکنیم مثلا بهت اب میدیم خوراکی میدیم مخصوصن گوشی میدیم ماروتشویق میکنی وبهمون میگی آفـــــــرین   خیلی باهوشی ماشالا تاحدی که من وااقعن بعضی مواقع شگفت زده میشم  ...
21 آذر 1393

تولدمبارک نگارجانــم دخترنازم

سلاااام مامانای عزیز ونی نی کوچولوهای نازنین امروزتولــــ ـد نگارجونـ ــه یك سال پر از خنده و شادی گذشت یك سال پر از نگرانی های مادرانه و پدرانه گذشت  برای ما باورش سخت است اما پرنسس ما دوساله شد   . دخترای پاییزی ... جنسشون ... روحشون ... احساسشون ... مثل برگ های پاییزی میمونه ... کمیابن ... جنسشون از طلاست ... روحشون ... احساس میخواد ... روحشون نوازش میخواد ... روحشون گرما میخواد ... احساسشون ... نابه ... احساسشون لطیفه ... به لطافت اولین بارون پاییزی ... به لطافت شبنم ... احساسشون تازست ... مثل نم نم بارونای اول پاییز ...  ...
3 آذر 1393

تصاویرپسرانه گل دخترم نگارجونی

سلام عسلک مامانی خووووبی  راستش امروز تموم عکساتو چک کردم تموم خاطرات برام تازه شد وازین عکسات خیلی خوشم امد خیلی اینجا تیپت پسرانه بوده مال یکسال قبله هنویکساله نشده بودی قربون اون خنده های نازت بشم من ای دون زبونشو نگاه...چقدناز افتادی اینجا الان که دارم مینویسم کنارمی  احساساتی شدم واین چشمای خوشکلتو یه عالمه بوسیدم تاجیغت دراومد  اینجا چه رمانتیک نیم رخ نشسته .نگاه به دریاچه   ...
19 آبان 1393
2036 11 16 ادامه مطلب

خاطرات یکسال ویازده ماهگی نگارجون

ســـــــــلااام نگارجووووونم دخترنازمامانی.. الان امدم تاخاطرات یکسال ویازده ماهگیتو بنویسم خیلی دوست دارم زود زود برات بنویسم ازشیرین کاریهات از..... ولی مگه میزاری تامیام پای نت شروع میکنی به گریه کردن که گوشی روبده به من یا اینکه بامن بازی کن...خلاصه الانم کنارم اروم خوابی منم ازفرصت استفاده کردم  تا اتفاقاتی که تو این ماه افتاد روبرات بنویسم اول اینکه سلام یادگرفتی تایکی میاد داخل خونه بلندمیگی سلاااااام اعضای بدنتو وقتی ازت میپرسم مثلا موهات کووو...و...همه رونشون میدی عمه.خاله.دایی.عمو.بی بی.مامی همه اونایی که باهات نسبت دارن رومیگی کاری که داری بلند صدام میزنی مامان مامان میگم جانم اونوقت 5دقیقه بازبون خودت توض...
16 آبان 1393